از باغ ميبرند چراغانيت كنند
تا كاج جشنها ي زمستانيت كنند
پوشانده اند چشم تو را ابر هاي تار
با اين بهانه كه بارانيت كنند...
يوسف،
و به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زندانيت كنند
اي گل كمان نكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مرده اي ارزانيت كنند
يك نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست از ننقطه اي بترس كه شيطا نيت كنند...