20 ماه رمضون ........دلم شده پریشون ......... هیچ خبری از تو نشد..........کجایی ای اقا جون............
ما که بی خود نیومدیم.ما که بی دعوت نیومدیم.اقا دیدی این ماه رمضون هم بدون تو داریم سپری میکنیم.بدون تو داریم یک سال دیگمون رو رقم میزنیم.
اما اقا جون... یه ترسی تو وجودمه.اخه اقا جون اوضاع خیلی تغییر کرده.مردم عوض شدند.انگار دیگه منکرها معروف شدند و معروف ها منکر.دیگه کسی از بدی و حرمت موسیقی و ربا و نزول و خیلی چیزای دیگه حرفی نمی زنه.
اقا جون! ترسم از اینه که شما بیایین و من اماده نباشم.شما بیایین و من به یاریتون نشتابم.شما بیایین و (زبونم لال)به مقابله با شما بپردازم.
اقا جون! اگر قراره بیایی و من نسبت به شما محبت و ارادت نداشته باشم . یا خدا منو اصلاح کنه و یا...
خدا کند که نیایی!
شد بسته در هر دو جهان از بس که ...
خشکید ز مین و اسمان از بس که...
بد نیست اگر کمی خجالت بکشیم...
خون شد دل صاحب الزمان از بس که...
به جای این ... ها ببینید باید چی نوشت.
( به توان n بار التماس دعا )
( دعا کنید معرفت این شب ها رو بهمون بده )
ای منتهای ارزوی این دل تنگ مردم ز هجرت نیست اخر دل که از سنگ
مهرت نشسته بر دل من جرم من چیست؟ هستم ندیده. عاشقت دست خودم نیست
خوبان همه بر دامنت سر میگذارند اقا گنه کاران مگر دل ندارند؟
ای اخرین دید نگاه هر تمنا دل ها به درگاه تو دارند یک تقاضا
یک سر بزن بر جا نماز انتظارم یارم نیامد رفته صبر و هم قرارم
دنیا ندیده دست لطف و مهربانی تنها تویی که ابر رحمت میرسانی
چون تو بیایی میشود سبز برگ وبارم بر گل نشیند شاخ خشک انتظارم
چون تو بیایی پاک سازم قلب خود را صالح تو هستی صلح اور بهر دنیا
خورشید پنهان کی می اید صبح فردا؟ یابن الحسن یابن الحسن یابن الحسن جان
این شعر تقدیم به دوستای همیشه منتظرم(کوثر 1 و کوثر2)
قطاری به مقصد خدا میرفت. لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد. و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق توام بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار ادمیان جز اندکی بر این قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد... قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: اینجا بهشت است.. مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه اخر نیست....مسافران بهشتی پیاده شدند. اما اندکی باز هم ماندند... قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. انگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما .. راز من همین بود .... ان که مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد....و ان گاه که قطار به ایستگاه اخر رسید: دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری....
میدانم مرز میان ما دریایی است..................که گاه طوفانی میشود ...گاه ارام...وخورشید بر پهنای ان شنا میکند.چقدر مانده تا بر امدن چشمت از دریایی چنین سنگین که قلب زمین را درد میاورد...چقدر مانده تا مرز میان ما جغرافیا نباشد و تاریخ باشد...